ای ترک ما گرفته و از ما نکرده یاد


یاران چنین کنند نه هرگز چنین مباد

آبم به روی کار برفته ست و دل ز دست


زان گه که آتشم ز تو در خرمن اوفتاد

گه گه اگر کنم به ادای نماز عقد


حالی خیال روی تو پیشم برایستاد

پس چون کنم چه چاره توان کرد با خیال


انصاف من که می دهد اینجا به حق وداد

سلطان عشق مملکت جان فرو گرفت


دل را مجال آنکه حدیثی کند نداد

تسلیم پیش کرد و ملامت ز پس روان


انصاف آنکه قاعده ی معتبر نهاد

گرنه ستیزه ی دل ما بودی از بهشت


در بر سرای عالم دنیا که می گشاد

دل خود درست شد که ز ما بر شکست و رفت


با جای خود نیامد و از ما نکرد یاد

هر دم به محنتی دگرم مبتلا کند


هرگز نبوده ام ز دل بی قرار شاد

هر روز می کنند گل دیگرم در آب


کس همچو من به دیده و دل مبتلا مباد

بی دل تر از نزاری شوریده روزگار


از مادر زمانه بر آنم که کس نزاد